[ شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:داستان عاشقی مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزديکي دختر جوان رسيد به طور ناگهاني ترمز کرد , خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ايستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جايي که پنجره جلو دقيقا روبروي دختر جوان قرار گرفت , اين اولين خودرويي نبود که روبروي دختر توقف مي کرد ، اما هريک از آنها با بي توجهي دختر جوان ، به راه خود ادامه مي دادند , دختر جوان، مانتوي مشکي تنگي به تن کرده بود که چند انگشتي از يک پيراهن بلند تر بود , شلواري هم که تن دخترک بود ،همچون مانتويش مشکي بود و تنگ مي نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتي پايين تر از زانو را مي پوشاند , به نظر مي آمد که شلوار به خودي خود کوتاه نيست و انتهاي ساق آن به داخل تا شده , دختر جوان نتوانست اهميتي به مزداي قرمز رنگ ندهد , سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرماييد؟" , مزدا مسافري نداشت , راننده آن پسر جوان و خوش چهره اي بود که عينک دودي ظريفي به چشم داشت , پسر جوان بدون معطلي و با بياني محترمانه گفت : " خوشحال ميشم تا جايي برسونمتون", دختر جوان گفت : " صادقيه ميرمااا", پسر جوان بي درنگ سرش را به نشانه تائيد تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرماييد بالا ", دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلي عقب را براي نشستن انتخاب کرد , چند لحظه اي از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالي که روسري کوچک و قرمز خود را عقب و جلو مي کشيد و موهاي سرازير شده در کنار صورتش را نظم مي داد ،گفت :" توي ماشينت چيزي براي گوش کردن نيست " - البته , پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد , صداي ترانه اي انگليسي زبان به گوش رسيد , از آينه به دختر جوان نگاهي انداخت و با همان لبخند ظريفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کريس دی برگ هست ، حالا خوشتون نمياد عوضش کنم ", دخترک با شنيدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آميزي سر داد , - ها ها ها ، اين که اريک کلاپتون , نميشنوي مگه ، انگليسي مي خونه , اصلا کجاش شبيه کريس دی برگِ , - اِه ، من تا الان فکر مي کردم کريس دی برگ , مثل اينکه خيلي خوب اينا رو مي شناسيد ها , دخترک ، قيافه اي به خود گرفت و ادامه داد:" اِي ، کمي " - پس کسي طرف حسابمه که خيلي موسيقي حاليشه , من موسيقي رو خيلي دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهني دارم که حال و حوصله موسيقي کار کردن رو ازم گرفته , دخترک لبخندي زيرکانه زد و با لحني کش دار گفت:" اي بابا، بسوزه پدر عاشقي , چي شده ، راضي نميشه ؟" - نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام , البته کسي رو پيدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبي پيش بياد ، از عاشقي هم بدم نمياد , اصل قضيه اينه که، قبل از اينکه با ماشين بزنم بيرون و در خدمت شما باشم ، توي خونه با بابام دعوام شد , - آخي ، سرچي؟ لابد پول بهت نمي ده, - نه ، تنها چيزي که ميده پولِ , مشکل اينجاست که فردا دارم مي رم بروکسل، اونوقت اين آقا گير داده بمون توي شرکت کار داريم , با گفتن اين جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اينکه سعي مي کرد به چهره اش هويدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحني کنجکاوانه پرسيد: " اِه، بروکسل چي کار داري؟ " - دايي ام چند سالي هست که اونجاست , بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، مي خواستم برم اونجا يه استراحتي بکنم؟ دخترک بادي به غبغب انداخت و سريع پاسخ داد: - اتفاقا من هم يک هفته پيش از اسپانيا برگشتم, - اِه، شما هم اونجا فاميل داريد؟ کدوم شهر, - فاميل که نداريم ، براي تفريح رفته بودم ونيز, پسر جوان نيشخندي زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چيه؟ - من دايانا هستم, اسم تو چيه، چند سالته؟ چه کاره اي؟ - چه خبره؟ يکي يکي بپرسيد، اين جوري آدم هول ميشه ,,, اولاً اين که اسم خيلي قشنگي داريد ، يکي از اون معدود اسم هايي که من عاشقشونم , اسم خودم سهيل ، 25 سالمه و پيش بابام که کارگذار بورس کار مي کنم , خوب حالا شما , دخترک با شنيدن اين حرفهاي سهيل ، چهره اش گلگون شد و به تشويش افتاد , - من که گفتم ، اسمم داياناست , 23 سالمه و کار هم نمي کنم , خونمون سمت الهيه است و الان هم محض تفريح دارم مي رم صادقيه , تا حالا بوتيک هاي اونجا نرفته ام , با يکي از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتيک هاش رو ببينيم و اگه چيز قشنگي هم بود بخريم , - همين چيزايي هم که الان پوشيده ايد خيلي قشنگه ها, دايانا ، گره کوچک روسريش را باز کرد و بار ديگر گره کرد , سپس گفت: - اِي ، بد نيست , اما ديگه يک ماهي هست که خريدمشون , خيلي قديمي شده اند ,,, , ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتي موسيقي کار نکرده اي و دوست داري کار کني ، آره؟ - چرا ، تا چند سال پيش يه مدتي پيانو کار مي کردم, دخترک ، سعي مي کرد دلبرانه سخن وري کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوري که منقطع صحبت مي کرد و کلمات را دستپاچه بيان مي کرد, -اي واي، من عاشق پيانو ام , خيلي دوست دارم پيانو کار کنم ، يعني يه مدتي هست که کلاسش رو مي رم ، اما هنوز خيلي بلد نيستم , ,,, اصلا اينجوري نميشه، نگه دار بيام جلو بشينم راحت تر حرف بزنيم , سهيل ، بي ردنگ خودرو را متوقف کرد , دايانا هم سريع پياده شد و به صندلي جلو رفت , -دايانا خانوم ، داريم مي رسيما , - دايانا خانوم کيه؟ بگو دايانا !!! ,,, , ولش کن ، فعلا عجله ندارم , بهتره چند دقيقه ديگه هم با هم باشيم , آخه من تازه تو رو پيدا کرده ام , تو که مخالفتي نداري ؟ - نه ، من که اومده بودم حالي عوض کنم , حالا هم کي بهتر از تو که حالم رو عوض کنه , فقط بايد عرض کنم که الان ساعت نه و نيمه ، حواست باشه که ديرت نشه , دخترک با شنيدن صحبت هاي سهيل، وقتي متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالي که لب خود رابا اضطراب مي گزيد ، گفت: -آره راست ميگي ,,, پس حداقل يه چند دقيقه اي ماشينت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم , سهيل ، با قبول کردن حرفهاي دايانا ، حوالي ميدان که رسيد ، خودرو را متوقف کرد , روي خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکيه داد , عينک دودي را از چشمانش برداشت ,چهره اي نسبتا گيرا داشت , ته ريشي به صورتش بود و موهايي ژوليده داشت که تا گوشش را مي پوشانيد , پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندي که بر لب داشت گفت : - بفرماييد, ديگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک مي شد پي به هيجانش برد, - موبايلت ,,, شماره موبايلت رو بده، البته اگه ممکنه , پسر جوان لحظه اي فکر کرد و سپس گوشي همراه خود را از روي داشبورد- پشت فرمان برداشت , آن را به سمت دايانا دراز کرد, - بگير ، زنگ بزن گوشي خودت که هم شماره تو روي موبايلم ثبت بشه و هم شماره من روي موبايل تو بيفته , فقط صبر کن روشنش کنم ,,, اونقدر اعصابم خورد بود که گوشي رو خاموش کردم , دايانا ، به محض ديدن گوشي گران قيمت سهيل به وجد آمد , اما سريع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشي خوبي داري ها" قناعت کرد , - قابلت رو نداره , اتفاقا بايد عوضش کنم ، خيلي يوغوره, - خوب ، ممنون , فقط بگو کي مي تونيم همديگه رو دوباره ببينيم , - ببينم چي ميشه , اگه فردا برم بروکسل که هيچ، اما اگه تهران بودم يه کاريش مي کنم , اصلا بهم زنگ بزن , - باشه ,,, پس من مي رم , فعلا خداحافظ , - خوشحال شدم،,,,خداحافظ , ,,, زنگ يادت نره , دختر جوان ، درحالي که احساس مسرت مي کرد ، با گامهايي لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد , هر چند قدمي که بر مي داشت ،سرش را برمي گرداند و مزدا را نگاه مي کرد و دستي براي سهيل تکان مي داد , پس از دور شدن دايانا ، سهيل از داخل خودرو پياده شد و طوري که دايانا متوجه نمي شد، او را تعقيب کرد , حوالي همان ميدان بود که دايانا روي صندلي هاي يک ايستگاه اتوبوس نشست , سهيل ، گوشه اي لابلاي جمعيت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دايانا را نظاره مي کرد , دايانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تايي که از داخل داده بود را باز کرد , شلوارديگر کوتاه نبود , از داخل کيفي که بر روي دوشش بود مقنعه اي بيرون آورد و در لحظه اي کوتاه آنرا سر کرد و از زير مقنعه ، تکه پارچه اي که بر سرش بود ، بيرون کشيد , از داخل همان کيف ، آينه کوچکي خارج کرد و با يک دستمال کوچک ، از آرايش غليظي که روي صورتش بود کاست , موهاي خرمايي رنگش را که روي صورتش سرازير شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولين اتوبوس ، از محل خارج شد , سهيل در طول ديدن اين صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت , با رفتن دايانا، سهيل به سمت مزدا حرکت کرد , به خودرو که نزديک مي شد زنگ موبايلي که همراهش بود ، به صدا در آمد, سهيل بلافاصله پاسخ داد: - بله؟ صداي خواهش هاي پسر جواني از آنسوي گوشي آمد , - سلام ، آقا هر چي مي خوايي از تو ماشين بردار ، فقط ماشين رو سالم بهم تحويل بده , تو رو خدا ، بگو کجاست بيام ببرم ,,, - خوب بابا ، چه خبرته , تا تو باشي و در ماشينت رو براي آب هويج گرفتن باز نزاري ,,, ببينم به پليس هم زنگ زدي ؟ - نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشين رو بده , - جون منو قسم نخور ، من که مي دونم زنگ زده اي ,,,ولي عيبي نداره ، آدرس مي دم بيا ,,, فقط يه چيزي ، اين يارويي که سي ديش توي ماشينت بود کي بود؟ - کي ؟ اون خارجيه ؟ ,,, استينگ بود ، استينگ , - هه هه ,,, يه چيز ديگه هم مي پرسم و بعدش آدرس رو مي دم ؛ ونيز توي اسپانياست ؟ - ونيز؟ نه بابا، ونيز که توي ايتالياست ,,, آقا داري مسخره ام مي کني ، آدرس رو بده ديگه ,,, - نه ، داشتم جدول حل مي کردم , مزداي قرمزت ، ضلع جنوبي صادقيه پارک شده , گوشيت رو مي زارم توي ماشين ، ماشين رو هم مي بندم و سوييچ رو مي اندازم توي سطل آشغالي که کنار ماشينته , راستي يه دايانا خانوم هم بهت زنگ مي زنه ، يه دختر خوشگل،,,, برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،,,, خداحافظ !, ] [ 21:6 ] [ siLA 17 ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد